یک نظر دید تو را یوسف و صد مرتبه گفت
قل هوالله احد،چشم بد از روی تو دور
و منوچهر هم صحبت می کرد
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم
همسر شهید منوچهر مدق
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور
مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
به هر گوشه خیابان در میان سیل جمعیت که نگاه میکنی، مرد و زن، جوان و پیر، دختر و پسر، سر به زیر انداختهاند، آرامآرام قدم برمیدارند، به تو که خرامان و سبکبال میروی تا برای همیشه آرام بگیری، نگاه میکنند و حیران، فقط اشک دارند که بدرقه راهت کنند؛ فقط اشک. مراسم تشییعت، شده گردهمایی حسرتبهدلها...
می دانی برادر، حساب و کتابهای همه را بههمریختهای. انگار آینه گرفتهای در مقابل همه و کاری کردهای که بیواسطه با خودشان چشمدرچشم شوند و ببینند کجای این معرکه ایستادهاند. راستش را بخواهی، از ۳ سال قبل، بازار همهمان – حتی موجهترین و مدعیترینهایمان - را کساد کردهای آقا مجید. دیر آمدی؛ دست خالی و بیادعا، اما زودتر و برندهتر از همه رفتی و همه را انگشت به دهان گذاشتی. تو مصداق کامل «از آخر مجلس، شهدا را چیدند»، بودی. ۳ سال است همه را گرفتار کردهای؛ داستان خریده شدنت را کنار روایتهای قلیان و خالکوبی و... میگذارند و هر بار، بیشتر داغ دلشان تازه میشود.
مثل چند روز گذشته، قهرمان مراسم امروز هم، یک بانوی کمنظیر است. همان که با قامتی افراشته، با روسری سفید، در پیشانی مجلس میدرخشد. کنار پسرش ایستاده و قند در دلش آب میشود از تماشای جلوههای عزت و آبرویی که جوان رشیدش برایشان به ارمغان آورده. بانوانی که در ضلع جنوبی میدان معلم ایستادهاند، چشم از مادر مجید برنمیدارند. انگار دارند با قطرهقطره اشکشان، به او دلگرمی و صبر میدهند. «رقیه قبادی»، یکی از همانها که بیصدا میبارد و بر سینه میزند، میگوید: «من هم ساکن همین محدوده هستم اما مجید قربانخانی را از وقتی شهید شد، شناختم. هر وقت به گلزار شهدای یافتآباد میرفتم، سر مزار یادبود او هم میرفتم. میدانستم پیکرش برنگشته اما نمیدانم چه حسی بود که باز هم دلم میخواست سر مزارش بروم. میدانید، انسان وقتی خودش را جای آنها میگذارد، میفهمد چه کار بزرگی کردند. من چون پسر دارم، عظمت کار مجید و مادرش را خیلی خوب درک میکنم. امروز هم فقط برای تسلای دل مادر و خانوادهاش آمدهام.»
مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی