یاد ما

بسم الله الرحمن الرحیم

۱۹ مطلب با موضوع «درس هشت ساله» ثبت شده است

با رمز یازهرا(س)

با رمز یازهرا(س)

 

چگونه لبی بخندد که در آن جمع ابراهیم(هندوزاده)نباشد؟

چگونه لبی بخندد که در آن جمع محمد(نصراللهی)نباشد؟

چگونه لبی بخندد که در آن جمع علمدار لشکر ثارالله احمد امینی نباشد؟

چگونه لبی بخندد که طلبه شجاع و ایثار گر حسن یزدانی نباشد؟

چگونه لبی بخندد که عارف ما عاشق ما مخلص ما (محمد)حسین(یوسف اللهی) آقای ما نباشد؟

مادران شهدا

امروز در جمع این پنج تن ما حمزه ای داریم که به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیامبر فرمودند:حمزه گریه کن ندارد.

مادر هندوزاده!مادر ذوالفقاری!مادر یزدانی!مادر شهدا!محمد نصراللهی مادر ندارد.

.....

مردم!

خدا می داند که آخرین گفتار همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها وهمه مستضعفین جبهه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود:خدایا!نیاید آن روزی که ماببینیم ملت ما سرافکنده است.

خدایا!در این 22بهمن ملت ما را سربلند کن.

سخنرانی حاج قاسم سلیمانی در تشییع شهدای والفجر8

برگرفته از کتاب حاج قاسم،جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی،انتشارات یا زهرا(س)

پیشکشیِ شهید قاسم سلیمانی ،صلوات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83

همرزم:روز نبرد22بهمن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83
چرا مقاومت می کنی؟

چرا مقاومت می کنی؟

روی تصویر بالا کلیک کنید و تصویر را بزرگتر ببینید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
13 83
ولایت مداری(فقط به سبک ابراهیم هادی)!!!

ولایت مداری(فقط به سبک ابراهیم هادی)!!!

شب اول محرم و آبان 1359 بود.از پادگان ابوذر بی سیم زدند که برادر هادی برای مراسم به پادگان بیاید.

می دانستم امیر منجر که از دوستان ابراهیم است در پادگان ابوذر مسی(ء)ولیت دارد. حدس زدم به خاطر آغاز ماه محرم مراسم گرفته اند.

به ابراهیم خبر دادم.او هم یکی از ماشین های موجود در سرپل ذهاب را تحویل گرفت و آمد جلوی محل استقرار نیروهای دستمال سرخ ها و مرا صدا زد. آمدم بیرون. ابراهیم گفت:بپر بالا باهم بریم پادگان ابوذر.

گفتم:اصغر وصالی نیست.ممکنه ناراحت بشه که من با شما......

گفت:تو که اینجا کاری نداری.من به بچه ها می گم که با من اومدی.بعد به یکی از دوستانی که مسی(ء)ولیت داشت گفت و اجازه گرفت و حرکت کردیم.

خیلی مجلس باصفا و بی ریایی شد.ابراهیم می خواند و رزمندگان مستقر در پادگان سینه می زدند.

خلبان شیرودی و تعدادی از از خلبانان هوانیروز مستقر در پادگان به همراه بسیجی ها و پاسدارها و ارتشی ها دور هم جمع شده بودند و برمظلومیت سالر شهیدان اشک می ریختند.

 

 

 

ساعت تقریبا دوازده شب بود که مجلس تمام شد.حال معنوی عجیبی ایجاد شده بود.

آن شب خیلی خسته بودیم.قرار شد همانجا بخوابیم.

یکی از بچه های مخابرات پادگان وارد نماز خانه شد و گفت:برادر هادی،آقای وصالی پیام دادند که حتما امشب به سرپل برگردید.

ابراهیم داشت فکر می کرد که گفتم:آقا ابرام ول کن.الآن هوا تاریکه و داره به شدت بارون می یاد.بذار صبح می ریم.

ابراهیم بلند شد و گفت:پاشو بریم .اصغر وصالی بر ما ولایت داره.او فرمانده است و امرش واجبه

از کسی مثل ابراهیم که بارها با اصغر شوخی می کرد و می خندید،توقع این حرف را نداشتم!

او به من که شش سال ازش کوچک تر بودم درس داد.این حرف را سال ها آویزه ی گوشم کردم که امر فرمانده دستور ولایت و واجب است........

 

سلام بر ابراهیم(2)|||||||||مرتضی پارساییان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83

خدایا سوختم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برشی از کتاب زندگی با فرمانده(خاطراتی از شهید حسین خرازی)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83
آب

آب

هرروز وقتی از منطقه ی تفحص شهدا برمی گشتیم بطری آب من خالی بود اما بطری مجید پازوکی پر بود.توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمی زد.همیشه هم به دنبال یک جای خاص بود.یک روز نزدیک ظهر روی یک تپه ی خاک نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.حالش عجیب بود.او را هیچ وقت این گونه ندیده بودم.مرتب می گفت پیدا کردم این همان بلدوزر است.

یک خاکریز بود که جلویش را سیم خاردار کشیده بودند. رفتیم آنجا. روی سیم های خاردار دو شهید افتاده بودند.پشت سر آن ها هم چهارده شهید دیگر.مجید بعضی از آن ها را به اسم می شنات.مخصوصا آن دو تا را که روی سیم خاردار افتاده بودند.آن جا بود که مجید در بطری آبش را برای اولین بار باز کرد.آب روی بقایای جنازه ها می ریخت. گریه می کرد و می گفت:بچه ها ببخشید آن شب به تان آب ندادم.به خدا نداشتم. تازه آب برایتان ضرر داشت..
مجید روضه خوان شده بود و ما گریه کن های مجلس در آن بیابان. راستی مجید پازوکی خودش هم در مهر ماه 1380 هنگام تفحص شهدا در فکه به دوستان شهیدش پیوست.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
13 83

پشت چراغ قرمز

پشت چراغ قرمزخیابان شریعتی ایستاده بودیم

و منوچهر هم صحبت می کرد
 
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است
 
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم
 
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
 
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،
 
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند
 
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم
 
همسر شهید منوچهر مدق

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83
یدالله

یدالله

به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی‌شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟

با تعجب گفتم: خُب بله، چطور

مگه؟!

گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار می‌ایستاد. یه کوله باربری هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟

گفت: من رو یدالله صدا کنید!

گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می‌شناسی!؟

گفتم: نه، چطور مگه!

گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو می‌کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83

بعد از سه سال

به هر گوشه خیابان در میان سیل جمعیت که نگاه می‌کنی، مرد و زن، جوان و پیر، دختر و پسر، سر به زیر انداخته‌اند، آرام‌آرام قدم برمی‌دارند، به تو که خرامان و سبکبال می‌روی تا برای همیشه آرام بگیری، نگاه می‌کنند و حیران، فقط اشک دارند که بدرقه راهت کنند؛ فقط اشک. مراسم تشییعت، شده گردهمایی حسرت‌به‌دل‌ها...

می دانی برادر، حساب و کتاب‌های همه را به‌هم‌ریخته‌ای. انگار آینه گرفته‌ای در مقابل همه و کاری کرده‌ای که بی‌واسطه با خودشان چشم‌درچشم شوند و ببینند کجای این معرکه ایستاده‌اند. راستش را بخواهی، از ۳ سال قبل، بازار همه‌مان – حتی موجه‌ترین و مدعی‌ترین‌هایمان - را کساد کرده‌ای آقا مجید. دیر آمدی؛ دست خالی و بی‌ادعا، اما زودتر و برنده‌تر از همه رفتی و همه را انگشت به دهان گذاشتی. تو مصداق کامل «از آخر مجلس، شهدا را چیدند»، بودی. ۳ سال است همه را گرفتار کرده‌ای؛ داستان خریده شدنت را کنار روایت‌های قلیان و خالکوبی و... می‌گذارند و هر بار، بیشتر داغ دلشان تازه می‌شود.

مثل چند روز گذشته، قهرمان مراسم امروز هم، یک بانوی کم‌نظیر است. همان که با قامتی افراشته، با روسری سفید، در پیشانی مجلس می‌درخشد. کنار پسرش ایستاده و قند در دلش آب می‌شود از تماشای جلوه‌های عزت و آبرویی که جوان رشیدش برایشان به ارمغان آورده. بانوانی که در ضلع جنوبی میدان معلم ایستاده‌اند، چشم از مادر مجید برنمی‌دارند. انگار دارند با قطره‌قطره اشکشان، به او دلگرمی و صبر می‌دهند. «رقیه قبادی»، یکی از همان‌ها که بی‌صدا می‌بارد و بر سینه می‌زند، می‌گوید: «من هم ساکن همین محدوده هستم اما مجید قربانخانی را از وقتی شهید شد، شناختم. هر وقت به گلزار شهدای یافت‌آباد می‌رفتم، سر مزار یادبود او هم می‌رفتم. می‌دانستم پیکرش برنگشته اما نمی‌دانم چه حسی بود که باز هم دلم می‌خواست سر مزارش بروم. می‌دانید، انسان وقتی خودش را جای آن‌ها می‌گذارد، می‌فهمد چه کار بزرگی کردند. من چون پسر دارم، عظمت کار مجید و مادرش را خیلی خوب درک می‌کنم. امروز هم فقط برای تسلای دل مادر و خانواده‌اش آمده‌ام.»

مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
13 83