هرروز وقتی از منطقه ی تفحص شهدا برمی گشتیم بطری آب من خالی بود اما بطری مجید پازوکی پر بود.توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمی زد.همیشه هم به دنبال یک جای خاص بود.یک روز نزدیک ظهر روی یک تپه ی خاک نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.حالش عجیب بود.او را هیچ وقت این گونه ندیده بودم.مرتب می گفت پیدا کردم این همان بلدوزر است.

یک خاکریز بود که جلویش را سیم خاردار کشیده بودند. رفتیم آنجا. روی سیم های خاردار دو شهید افتاده بودند.پشت سر آن ها هم چهارده شهید دیگر.مجید بعضی از آن ها را به اسم می شنات.مخصوصا آن دو تا را که روی سیم خاردار افتاده بودند.آن جا بود که مجید در بطری آبش را برای اولین بار باز کرد.آب روی بقایای جنازه ها می ریخت. گریه می کرد و می گفت:بچه ها ببخشید آن شب به تان آب ندادم.به خدا نداشتم. تازه آب برایتان ضرر داشت..
مجید روضه خوان شده بود و ما گریه کن های مجلس در آن بیابان. راستی مجید پازوکی خودش هم در مهر ماه 1380 هنگام تفحص شهدا در فکه به دوستان شهیدش پیوست.