بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب زندگی به سبک شهدا-پسراته-ص94
جمعه ها بعد از اینکه سید مجتبی دعای ندبه را می خواند،دسته جمعی می رفتیم برای فوتبال.سید مجتبی با اینکه زانوش درد می کرد،خیلی با علاقه و جدی بازی می کرد.یکی از همین روزها بود که سید به بچه ها گفت:«بازی خشک و خالی که صفایی نداره؛حتما باید شرط بندی باشه.»
یکی از بچه ها با تعجب گفت:«آقاسید!شرط بندی؟از شما دیگه انتظار نداشتیم.»سید خندید و گفت :«منظورم شرط بندی حلاله.هر تیمی که بازنده شد،برای تیم برنده باید نفری صد تا صلوات بفرسته.»از آن به بعد هروقت فوتبال بازی می کردیم یا صلوات دهنده بودیم یا صلوات گیرنده.
صلواتی تقدیم به شهید سید مجتبی علمدار
بسم الله الرحمن الرحیم
جوانان؛ محور تحقق نظام پیشرفتهی اسلامی
امّا راه طیشده فقط قطعهای از مسیر افتخارآمیز به سوی آرمانهای بلند نظام جمهوری اسلامی است. دنبالهی این مسیر که به گمان زیاد، به دشواریِ گذشتهها نیست، باید با همّت و هشیاری و سرعت عمل و ابتکار شما جوانان طی شود. مدیران جوان، کارگزاران جوان، اندیشمندان جوان، فعّالان جوان، در همهی میدانهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و بینالمللی و نیز در عرصههای دین و اخلاق و معنویّت و عدالت، باید شانههای خود را به زیر بار مسئولیّت دهند، از تجربهها و عبرتهای گذشته بهره گیرند، نگاه انقلابی و روحیهی انقلابی و عمل جهادی را به کار بندند و ایران عزیز را الگوی کامل نظام پیشرفتهی اسلامی بسازند.
بیانیه گام دوم انقلاب
عکس:کتاب «کتاب کار» نویسنده:
محسن مشرقی / فاطمه عقیقی
خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
بسم الله الرحمن الرحیم
........پسر بچه که اسمش بهرام بود،بالای سرش رفت.
-منظوری نداشتم. به دل نگیر.
حرفش را قطع کرد.چون لبخند حسین به دلش نشست.
-ما که نفهمیدیم تو کی هستی؟
-من که گفتم چند روز قبل از سر کلاس دستگیرم کردند.
بهرام متوجه حرکت آرام دستش شد و پیراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت کابل که بعضی از آنها سیاه شده بودند و بعضی هم بر اثر خون ریزی زخم تازه داشتند، توجه بهرام را جلب کرد. بهرام دستش را آرام روی زخم ها می کشید.حسین احساس آرامش کرد.
بهرام خودش چند بار کتک خورده بود،اما کارش به کابل نکشیده بود. یکی به نام هوشنگ مواد را وارد اهواز می کرد. بهرام و چند نفر دیگر مامور توزیع می شدند.ترسش از زندان ریخت و مدرسه را هم بوسید و کنار گذاشت. وقتی دعوا و سروصدای پدر و مادر یادش می آمد، فکر برگشتن به خانه از سرش می افتاد. اولش رضا زیر پایش نشست،رضا دو کلاس بالاتر درس می خواند. اولین بار که برای فروش مواد هزار تومان گیرش آمد،چند روزی در اطراف سینما آریا ولو بود.
حالا که با بدن کبود حسین روبه رو شد،به فکر فرو رفت.بو برده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است.
سفر سرخ-نصرت الله محمود زاده