بسم الله الرحمن الرحیم

........پسر بچه که اسمش بهرام بود،بالای سرش رفت.

-منظوری نداشتم. به دل نگیر.

حرفش را قطع کرد.چون لبخند حسین به دلش نشست.

-ما که نفهمیدیم تو کی هستی؟

-من که گفتم چند روز قبل از سر کلاس دستگیرم کردند.

بهرام متوجه حرکت آرام دستش شد و پیراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت کابل که بعضی از آنها سیاه شده بودند و بعضی هم بر اثر خون ریزی زخم تازه داشتند، توجه بهرام را جلب کرد. بهرام دستش را آرام روی زخم ها می کشید.حسین احساس آرامش کرد.

بهرام خودش چند بار کتک خورده بود،اما کارش به کابل نکشیده بود. یکی به نام هوشنگ مواد را وارد اهواز می کرد. بهرام و چند نفر دیگر مامور توزیع می شدند.ترسش از زندان ریخت و مدرسه را هم بوسید و کنار گذاشت. وقتی دعوا و سروصدای پدر و مادر یادش می آمد، فکر برگشتن به خانه از سرش می افتاد. اولش رضا زیر پایش نشست،رضا دو کلاس بالاتر درس می خواند. اولین بار که برای فروش مواد هزار تومان گیرش آمد،چند روزی در اطراف سینما آریا ولو بود.

حالا که با بدن کبود حسین روبه رو شد،به فکر فرو رفت.بو برده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است.

سفر سرخ-نصرت الله محمود زاده

بخوانید

بخرید