پشت چراغ قرمزخیابان شریعتی ایستاده بودیم

و منوچهر هم صحبت می کرد
 
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است
 
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم
 
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
 
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،
 
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند
 
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم
 
همسر شهید منوچهر مدق